متن نویسه...
دوستم فریاد زد دوست منه ولش کنید خلاصه بخیر گذشت و کلی عذر خواهی کردند ما آماده شدیم و همه آمدند شام خوردیم بعد شام خواستم با گوشیم تماس بگیرم که متوجه شدم شارژرم و آوردم اما خود گوشیم و جا گذاشتم . بعد از شام به پیاده روی رفتیم خیلی با صفا بود و هوا خنک بود البته از خنک یکمی بیشتر سرد بود یکی از دوستانم که در صدا و سیما فعالیت می کرد بیرون که بودیم آقای خالقی از مجله با دوستم تماس گرفت و از آن خواست تا همین امشب قرار ملاقات برای مصاحبه را بگذاره دوستم قبول کرد و با چند تن از بازیگران تماس گرفت و به خانم مهرابه شریفی نیا که رسید از آنجایی که رو تنها بودن دوستم و سکوت و آرامش بسیار تاکید داشتند ما سعی کردیم یک کوچه تنگ و تاریک و کم رفت و آمد را انتخاب کنیم و سکوت کنیم تا راحت تر صحبت کنه اما متاسفانه همان لحظه که شروع به صحبت کرد صدای موتور گازی که به عمرم نشنیده بودم را شنیدم و به قدری خندیدم که افتادم رو زمین کنار جوب و قشنگترین صحنه ای که پیش اومد این بود که دوستم به صحبتش ادامه داد چون فکر می کرد موتور عبور می کند غافل از اینکه موتور کنار من توقف کرد و فکر می کرد من خوردم زمین و گریه می کنم گفت:خانم کمک می خواهید ؟من واقعا از خنده نفسم بالا نمیومد و فقط با علامت دست اشاره کردم برو.دوستم که این صحنه را دید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و قطع کرد خلاصه آن شب واقعا خندیدیم ومصاحبه با شریفی نیا را از دست داد و هیچ وقتم موفق نشد تماس بگیرد دوستم عصبانی بود من سعی میکردم آرومش کنم آنقدر گرم صحبت بودیم تا اینکه متوجه شدیم ساعت 1 شب است و ما در قبرستان تنها هستیم راه را گم کرده بودیم شاید بیشتر از نیم ساعت تو شک بودیم البته کم نیاوردیم و به صحبت هامون ادامه دادیم و اصلا بروی خودمان نیاوردیم که گم شدیم هیچکس آنجا نبود و فقط صدای پارس سگ می آمد سعی کردیم که مسیر را پیدا کنیم که یک سگ دنبالمان کرد ما فریادزنان می دویدیم و بالاخره خودمان را به داخل خانه ای که درش باز بود انداختیم ان ها راه را نشونمون دادند .
فردا صبح با صدای سروصدا از خواب بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه رفتیم بیرون دو تا ازهمسایه هاشون مشغول گردو چیدن بودند خیلی هاش رو زمین افتاده بود ما هم شروع کردیم به جمع کردن تقریبا نصفه کیسه جمع کردیم وقتی خواستن کیسه را از ما بگیرند گفتم:قابل ندارد ما دوست نداریم با گفتن این جمله یک کیسه دیگر گردئ به ما دادند و ما را به خوردن صبحانه محلی دعوت کردندو ما هم با کمال میل پذیرفتیم برای اولین بار بود در یکروز سه بار صبحانه می خوردم واقعا لبنیات محلیشان خوشمزه بود راستش اگر یکبار دیگرم دعوت میکردند دعوتشون را رد نمیکردم و باز هم به خوردن صبحانه ادامه می دادم بعد از خداحافظی به سمت جنگل حرکت کردیم دوستم هدی میگفت:اینجا باتلاق های زیادی دارد که خیلی ها جونشون ا از دست دادند خیلی از باتلاق ها هم هنوز پیدا نشده و شروع کردند به تعریف داستان هایی از اهالی همین جا که رفتند خانوادهاشون را نجات بدهند خودشون هم گیر کردند و .......جنگلها خیلی بکر و دست نخورده بودند برامون جالب بود کنارمان خوک و روباه زیاد رد میشد.
دوستم فریاد زد دوست منه ولش کنید خلاصه بخیر گذشت و کلی عذر خواهی کردند ما آماده شدیم و همه آمدند شام خوردیم بعد شام خواستم با گوشیم تماس بگیرم که متوجه شدم شارژرم و آوردم اما خود گوشیم و جا گذاشتم . بعد از شام به پیاده روی رفتیم خیلی با صفا بود و هوا خنک بود البته از خنک یکمی بیشتر سرد بود یکی از دوستانم که در صدا و سیما فعالیت می کرد بیرون که بودیم آقای خالقی از مجله با دوستم تماس گرفت و از آن خواست تا همین امشب قرار ملاقات برای مصاحبه را بگذاره دوستم قبول کرد و با چند تن از بازیگران تماس گرفت و به خانم مهرابه شریفی نیا که رسید از آنجایی که رو تنها بودن دوستم و سکوت و آرامش بسیار تاکید داشتند ما سعی کردیم یک کوچه تنگ و تاریک و کم رفت و آمد را انتخاب کنیم و سکوت کنیم تا راحت تر صحبت کنه اما متاسفانه همان لحظه که شروع به صحبت کرد صدای موتور گازی که به عمرم نشنیده بودم را شنیدم و به قدری خندیدم که افتادم رو زمین کنار جوب و قشنگترین صحنه ای که پیش اومد این بود که دوستم به صحبتش ادامه داد چون فکر می کرد موتور عبور می کند غافل از اینکه موتور کنار من توقف کرد و فکر می کرد من خوردم زمین و گریه می کنم گفت:خانم کمک می خواهید ؟من واقعا از خنده نفسم بالا نمیومد و فقط با علامت دست اشاره کردم برو.دوستم که این صحنه را دید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و قطع کرد خلاصه آن شب واقعا خندیدیم ومصاحبه با شریفی نیا را از دست داد و هیچ وقتم موفق نشد تماس بگیرد دوستم عصبانی بود من سعی میکردم آرومش کنم آنقدر گرم صحبت بودیم تا اینکه متوجه شدیم ساعت 1 شب است و ما در قبرستان تنها هستیم راه را گم کرده بودیم شاید بیشتر از نیم ساعت تو شک بودیم البته کم نیاوردیم و به صحبت هامون ادامه دادیم و اصلا بروی خودمان نیاوردیم که گم شدیم هیچکس آنجا نبود و فقط صدای پارس سگ می آمد سعی کردیم که مسیر را پیدا کنیم که یک سگ دنبالمان کرد ما فریادزنان می دویدیم و بالاخره خودمان را به داخل خانه ای که درش باز بود انداختیم ان ها راه را نشونمون دادند .
فردا صبح با صدای سروصدا از خواب بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه رفتیم بیرون دو تا ازهمسایه هاشون مشغول گردو چیدن بودند خیلی هاش رو زمین افتاده بود ما هم شروع کردیم به جمع کردن تقریبا نصفه کیسه جمع کردیم وقتی خواستن کیسه را از ما بگیرند گفتم:قابل ندارد ما دوست نداریم با گفتن این جمله یک کیسه دیگر گردئ به ما دادند و ما را به خوردن صبحانه محلی دعوت کردندو ما هم با کمال میل پذیرفتیم برای اولین بار بود در یکروز سه بار صبحانه می خوردم واقعا لبنیات محلیشان خوشمزه بود راستش اگر یکبار دیگرم دعوت میکردند دعوتشون را رد نمیکردم و باز هم به خوردن صبحانه ادامه می دادم بعد از خداحافظی به سمت جنگل حرکت کردیم دوستم هدی میگفت:اینجا باتلاق های زیادی دارد که خیلی ها جونشون ا از دست دادند خیلی از باتلاق ها هم هنوز پیدا نشده و شروع کردند به تعریف داستان هایی از اهالی همین جا که رفتند خانوادهاشون را نجات بدهند خودشون هم گیر کردند و .......جنگلها خیلی بکر و دست نخورده بودند برامون جالب بود کنارمان خوک و روباه زیاد رد میشد.
|